نابغه کوچولو
دیشب بابایی به مامان زنگ زد و گفت دیرتر میان که سورناگلی خواب باشه و اذیت نشه. اما ما تا سریال ببینیم و ظرفای شام رو جمع و جور کنیم دیدیم مامانی زنگ زد و گفت پشت در هستن، شما هم که بیدار و سرحال. بابایی که اومد بعد از کلی ماشین بازی بالخره قرصاشو دادی و آماده شدیم برای خواب، ولی دلت راضی نمیشد تا می اومدی تو اتاق میزدی زیر گریه فکر میکردی بابایی میخواد بره آخر گفتم بخواب پیششون، قبول کردی ولی تا من اومدم تو اتاق دوباره پشتم اومدی تو اتاق و زدی زیر گریه و این ماجرا تا پاسی از شب ادامه داشت دفعه آخر دیدم رفتی بیرون داری دنبال یه چیزی میگردی، بابایی گفت چی میخوای گفتی قان قان بابایی فهمید سوئیچ میخوای بهت داد، وقتی کلید بابایی ر...