سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نابغه کوچولو

دیشب بابایی به مامان زنگ زد و گفت دیرتر میان که سورناگلی خواب باشه و اذیت نشه. اما ما تا سریال ببینیم و ظرفای شام رو جمع و جور کنیم دیدیم مامانی زنگ زد و گفت پشت در هستن، شما هم که بیدار و سرحال. بابایی که اومد بعد از کلی ماشین بازی بالخره قرصاشو دادی و آماده شدیم برای خواب، ولی دلت راضی نمیشد تا می اومدی تو اتاق میزدی زیر گریه فکر میکردی بابایی میخواد بره آخر گفتم بخواب پیششون، قبول کردی ولی تا من اومدم تو اتاق دوباره پشتم اومدی تو اتاق و زدی زیر گریه و این ماجرا تا پاسی از شب ادامه داشت دفعه آخر دیدم رفتی بیرون داری دنبال یه چیزی میگردی، بابایی گفت چی میخوای گفتی قان قان بابایی فهمید سوئیچ میخوای بهت داد، وقتی کلید بابایی ر...
27 مرداد 1398

میزبانی کیان کوچولو

امروز صبح رفتیم برای آزمایشات چکاپ دو سالگی، بازم موقع خون گرفتن بیشتر از شما حال مامان ساناز و بابا مسعود خراب شد. اما هرچی بود به خیر گذشتو بعد از اتمام آزمایشات برگشتیم خونه،  چون برای شب برنامه خاصی نداشتیم به پیشنهاد بابا مسعود، دوست بابا و خانوادش رو دعوت کردیم برای شام بیان خونمون. بعدازظهر باهم رفتیم برای خرید روتختی و بعد هم که اومدیم بابا رفت برای خرید میوه و شما هم که فهمیده بودی قرار کیان بیاد پیشت کلی ذوق زده و خوشحال بودی، میرقصدی آواز میخوندی و حسابی شاد بودی. ساعت 9:30 بود که کیان کوچولو اومد پیشت و تا 12 شب خونمون بودن و حسابی باهم بازی کردید هرچند اختلاف نظرهای جزئی سر اسباب بازیها باهم داشتید ولی در...
25 مرداد 1398

دلفیناریوم برج میلاد

چند وقتی بود که میخواستم بلیط دلفیناریوم رو بگیرم اما هر دفعه به یه دلیلی نمیشد. اما این هفته سریع اقدام کردم و برای روز امروز که به خاطر عید قربان تعطیلی داشتیم بلیط گرفتم، امروز صبح با گریه بیدار شدی، گفتم خدا عاقبتمونو بخیرکنه تا شب با شما. نمیدونم چرا اما کلی آتیش سوزندی، منظورم از آتیش سوزندن شیطنت معمولی نیست کارای خطرناکه.  از روی پله جلو اتاق خواب میومدی روی عسلی های کنار کاناپه می ایستادی، البته این پروژه ناتمامت از شب گذشته بود که استارت کرده بودی ولی به نتیجه نرسونده بودی، انقدر نگران شدم که جای عسلیا رو عوض کردم بردمشون کنار ویترین و کاناپه رو آوردم نزدیک پله، ولی اومدی میز عسلیا رو دوباره جابه جا کردی و قول دا...
21 مرداد 1398

تجربه های نو

آدما وقتی پدر و مادر میشن با آرامش خداحافظی میکنن. وقتی بچه دار میشی صاحب موجودی میشی که هزارات هزار برابر بیشتر از خودت دوستش داری، علاقه ای که به بچه داری شبیه هیچ کدوم از عشقا نیست. در کنار همه لذتهای وصف ناپذیری که حس مادر بودن و پدر بودن داره گوشه دلت همیشه یه نبض نگرانی میزنه. همیشه یه گوشه از دلت هست که متعلق به بچته و هیچ لحظه ای نمی ذاره از یادش غافل باشی و فکر میکنم این پروسه هر روز که میگذره با شدت بیشتری دنبال میشه چون به واسط رشد و ارتباطاتی که بین کودک و محیط اطراف شکل میگیره مادر و پدر ورودی های بیشتری به مغزشون میدن برای نگرانی و عاقب اندیشی و به همین علت خروجی ها هم شدت و شتاب بیشتری میگرن. پسرکم مامان مریم همی...
14 مرداد 1398

آماده برای مهمانی

خوب از اونجایی که هفته بعد عروسی دعوتیم از قبل برای امروز وقت گرفتیم که ببریمت آرایشگاه تا موهاتو خوشگل کنیم و برای هفته بعد روسرت جا بیافته. مثل همیشه آقا بودی و اصلا گریه نکردی. یعنی انقدر مغرور میشم تو آرایشگاه که خدا بدونه وقتی همه بچه های بزرگتر از شما کلی زار میزنن و گریه میکنن؛ بعد شما اقا میشینی و با تعجب نگاهشون میکنی همه میگن خوش به حالت گریه نمی کنه و خاله فریبا هم قربون صدقت میره، مامان ساناز میره رو ابرا. چه کنم دیگه مامانم. تنت سلامت پسر ماه رویم. ...
8 مرداد 1398

حمام با رنگ انگشتی

امروز از سرکار که اومدیم با بابا رفتی حمام و حسابی با رنگهای انگشتی نقاشی کردی برامون. بابا کشیدی، مامان کشیدی و ماهم کلی ذوق کردیم. بعدهم به پیشنهاد مامان ساناز قرار شد با بابا حمام کنید و دیوارهارو بشورید. الهی همیشه لبات بخنده پسرکم. ...
7 مرداد 1398

قایم کردن مانتو مامانی

امروز صبح پیشت بودم و سرکار نرفتم، حس رضایتی که تو نگات بودم و خنده های قشنگی که هفت صبح رو لبات داشتی حسابی دلبری میکرد. اول بردمت دستشویی و بعد دوباره رو تخت خوابیدی و گفتی مامان خواب خواب و با دستات هم میزدی به بالش من یعنی بخوابم پیشت. گفتم چشم پسر قشنگم پیشت که خوابیدم یک کم مه مه خوردی و بعد هم خوابمون برد. مامانی و بابایی ساعت 9 اومدن و بعد از خوردن صبحانه رفتیم خونه خاله و شما با مامانی رفتی بالا و من و بابایی هم رفتیم دنبال کارامون. وقتی برگشتم ساعت 2 بود و شما هم خوابیده بودی و بعد از خوردن ناهار رفتم آرایشگاه و ساعت 4:30 اومدم و دیدم گل گلی خان بیدار شده. بابایی هم از وقتی بیدار شده بوده بودی با لگوهات سرگرم بود و برات...
6 مرداد 1398
1